نقل مکان
دوستم کتی دقيقا جايی ساکن بود که هر وقت به خونه برمی‌گشتيم، از دم در خونه‌شون رد ميشديم. اونا چند ماهی ميشه که اين خونه رو فروختن. مالک جديد هم اونجا رو کوبيده و قصد داره جاش آپارتمان بسازه.
ديروز از دم خونه‌شون رد شديم. آلوشا يه نگاهی انداخت و با ترديد پرسيد: «مامان اينجا خونه خاله کتيه؟» گفتم: «آره» با خوشی پرسید: «بریم خونه‌شون؟» به خونه خراب نگاه کردم و گفتم: «دلم میخواد. اما اونا دیگه از اينجا رفتن.» با حيرت به زمين خالي و خونه کوبيده شده نگاهی انداخت و گفت: «مامان، خاله اینا وقتی رفتن، خونه‌شون رو هم با خودشون بردن؟!»

|


خیارشور
از صبح آلوشا گير داد که خيارشور ميخوام. گفتم: «نداريم مامان جون.» هی رفت بازی کرد و هی اومد و گفت: «خيار شور ميخوام.» ديگه از نداريم گفتن خسته شدم. با خودم گفتم خوب بچه لابد دلش يه چيزی واسه خوردن ميخواد. ما آدم بزرگا هم گاهی واسه خوردن يه چيزی که خودمونم نميدونيم چيه ده بار در يخچال رو باز و بسته ميکنيم. رفتم و ديدم تنها چيز خوشمزه واسه خوردن توی يخچال ميوه‌ست. (لااقل ما چيز بهتری نداشتيم.)
سيب پوست کندم و خيار. به هر کدوم از بچه‌ها به برش سيب دادم و خوب مسلمه که آلوشا زودتر سيبش رو تموم کرد. خيار رو نمک زدم و دادم دستش.
با لذت گاز زد و با دهن نیمه پر گفت: «پس چی ميگی خيار شور نداريم، خيار شور نداريم! پس اين چيه!!»

|


........................................................................................



من چکاره بیدم؟!
بعد از بداخلاقی! که کردم دعوتتون میکنم به لینکی که توی وبلاگ یکی از پاریس دوازدهم دیدم، شما توی زندگی قبلیتون کی بودین و چکار میکردین؟
اینجا رو یه نگاهی بندازین.
خوش باشین!

|


شاید بهتر باشه...
من بدجوری بی‌حوصله‌م اين روزا. اون قدر هم اوقاتم تلخه که از ترس اينکه تلخيم تو نوشته‌ها خودشو نشون نده چند روزيه سکوت کردم. يه کمی خسته‌م. يه کمی مريضم. يه کمی تنهام. يه کمی هم مردد. نوشته‌های پارسال رو که ميخونم ميبينم که چقدر ترس داشتم بخاطر از دست دادن پسرم. اما از وقتی قوانين حضانت بچه‌ها تغيير کرده با اعتماد به نفس بيشتری رفتار ميکنم. ميدونين به شرايطم دارم خو ميگيرم. به تنهاييم و به سردرگمی که برام درست شده.
ايميل زياد برام مياد. من سعی ميکنم به همه جواب بدم. بعضيا در مورد مسايل آموزشی ازم سئوال ميکنن، راستش من به هيچکدوم نتونستم جواب بدم. من روانشناس يا مشاور کودک نيستم. من صلاحيت لازم رو واسه اينکه در مورد بچه‌های شما قضاوت کنم، ندارم. بنابراين خواهش ميکنم از اين سئوالا از من نکنين. من خيلی جون بکنم بتونم روش درست برخورد کردن با بچه‌های خودمو ياد بگيرم.
بعضيا درددل ميکنن. خوب اين خوبه. من دوست دارم. اما جز گوش کردن چکار ميتونم بکنم؟ فوق فوقش شماره تلفن يه وکيل يا يه مشاور رو بدم. فوق فوقش با نويسنده ايميل دوست بشم... اما راستش من نميتونم کار خاصی بکنم. فقط همدلی. عجيبه اما اون جورا هم که به نظر مياد مهربون نيستم. من يه زن خسته‌م. روز اولم قرار نبود اينجا فقط راجع به بچه‌ها بنويسم. ميخواستم راجع به خودم بنويسم و بچه‌هام... اما به مرور انگار محو شدم. انگار فقط جوجه‌ها موندن. بعد يکی به شوخی بهم گفت تو اگه بخوای کار کنی حتما ميری مربی مهد کودک ميشی! تازه اون موقع بود که فهميدم چقدر از خودم دور شدم. حتی توی حريمی که ساخته بودم هم، (وبلاگ) خودمو زير خاطره بچه‌هام گم کردم. ديدم چقدر از دست خودم خسته و عصبانيم.
خوب من فراموش شدم. توی ذهن خودم فراموش شدم. شايد بهتر باشه يه کمی خودخواه باشم. شايد بهتر باشه ديگه مامان نوشی مهربون نباشم... شايد بهتر باشه....




بعد از تحریر: دوستتون دارم و بیشتر از شما بچه هامو... ببخشین اگه باز باعث نگرانیتون شدم. چند ساعت بعد از گذاشتن این یادداشت اومدم پاکش کنم، توش پر از کامنت بود... حیفم اومد.
راست میگین... من حتی اگه بخوام هم نمیتونم عوض بشم.

|


یک شعر از وبلاگ گل کو
٭ دختر بچه
اين منم كه در خانه هايتان را ميزنم
اين منم كه در خانه هايتان را يكي يكي ميزنم
مرا نميتوانيد ببينيد
مردگان به چشم ديده نميشوند....

از روزي كه در هيروشيما كشته شدم
ده سالي ميگذرد
ولي من هنوز هفت ساله هستم
كودكان مرده بزرگ نمي شوند

اول موهايم آتش گرفت
بعد چشمانم گر گرفت و سوخت
يك مشت خاكستر شدم
خاكسترهايم در هوا پراكنده شد...

از شما براي خودم چيزي نمي خواهم
كودكان مرده نمي توانند آب نبات بخورند...
اين منم كه در خانه هايتان را ميزنم
خاله ...عمو...فقط يك امضا ميخواهم
(امضا كنيد)‌
كه كودكان نبايد كشته شوند
(امضا كنيد)
كه كودكان بايد بتوانند آب نبات بخورند..........

ناظم حكمت

|


توپ گِلی
بچه‌ها داشتن بازی ميکردن. ناشا توپشو از پنجره انداخت تو حياط. جيغ آلوشا دراومد: «مامان اين دخترت توپو انداخت تو باغچه!» گفتم: «اشکال نداره مامان. برو بيارش.» ذوق کرد. دويد و دمپايی پوشيد و رفت از پله‌ها پايين.
فکر کنم از اين جست و خيز و تو حياط رفتن خيلی خوشش اومد. چون تازه رسيده بود که ديدم با زرنگی دور و برشو نگا کرد و بعد که فکر کرد من حواسم نيست توپ رو عمدا انداخت تو حياط و بعدش رفت صندلی رو آورد کنار پنجره و رفت روش و خواست دولا بشه که من دستپاچه داد زدم:‌ «بيا پايين مادر. می‌افتی‌ها...» ترسيد. خودشو کنار کشيد و با عجله نشست رو صندلی و گفت: «آخه توپه افتاده پائين. خواستم ببينم کجا رفته.... برم بيارمش؟» مثل خانوم معلما اخم کردم و گفتم: «نگفتی خودت يهو از پنجره می‌افتی پايين؟ نگفتی اونوقت من چکار کنم؟» آب دهنشو قورت داد و گفت: «خوب اگه من بيفتم پايين شما نميخواد کاری بکنين. به خواهری بگين ميره منو مثل توپه مياره بالا. چیزی نمیشه، فقط یه کمی گِلی میشم... حالا برم توپ رو بيارم؟»

|


بچه‌ای که خواب نداشت
نميدونم چرا، ولی بچه‌ها امروز بعد از ظهر بيشتر از اونی که بايد، خوابيدن و همين باعث شد که شام سر وقت و مسواک و حموم شبونه هم خواب رو به چشمشون نياره. (حتی حموم که معجزه ميکنه.)
تا ۱۱ صبر کردم تا شايد خميازه‌ايی بکشن! اما انگار نه انگار.
دیگه حوصله‌م سر رفت. پاشدم و بلند گفتم: «پاشين، پاشين بچه‌ها! انگار شما خواب ندارين امشب!» آلوشا ناراضی گفت: «مگه شب شده مامان؟!» گفتم: «بله که شب شده. برو پرده اتاقت رو کنار بزن ببين آسمون چه تاريکه... الان همه بچه‌های خوب ديگه خوابيدن.» با تنبلی از جاش پاشد و رفت پرده اتاقش رو کنار زد و دید که هوا تاریک شده. یه خورده اخم کرد و شونه‌هاشو بالا انداخت و با دلخوری، همون موقع که داشت میرفت تو تختش، گفت: «چقدر به اين هوا بگم خودتو شب نکن! حالا اگه گوش کرد!»

|


........................................................................................



دم بریده!
داشتم با دوستی تلفنی حرف میزدم و در همون حین هم تند تند قاشق غذا رو دهن ناشا میذاشتم. ناشا هم خوابیده بود روی تخت و میگفت توی همون وضعیت بهش غذا بدم. راستش پلو بود. میترسیدم توی گلوش بپره. این بود که با زبون اشاره ها سعی کردم متقاعدش کنم که بشینه و بقیه غذاش رو بخوره. اما خانوم خانوما شروع کرد به جیغ جیغ کردن و اونقدر صداش بلند بود که دوستم با خنده و حیرت پرسید که جریان چیه. منم بهش گفتم که خانوم میگه حرف حرف من و بعد با لحن بچگونه اضافه کردم: «آخه شما بگو... یه دختر خوب این جوری غذا میخوره؟» دوستم که راستش رو بخواین ناشا رو خیلی خیلی دوست داره خندید و گفت: «از یکی پرسیدن روباه پارس میکنه یا زوزه میکشه؟! جواب داد از این دم بریده هر چی بگی برمیاد

|


تهاجم فرهنگی
آلوشا داشت سريال ميديد. بدون مقدمه يهو برگشت و گفت: «مامانی من از اين همبرگرای عربی ميخوام!» تعجب کردم، گفتم: «مامان همبرگر يه غذای آلمانيه نه عربی!» شونه‌هاشو بالا انداخت و گفت: «آخه داره تو اين سريال عربيه نشون ميده.» به تلويزيون نگاه کردم و گفتم: «عزيز من، اينم يه سريال آلمانيه!» (داشت گيوم تل رو نشون ميداد.) با لجاجت گفت: «آخه اين آقاهه لباسش عربيه!!» منم با حوصله گفتم: «نه مادر جون لباس اين آقاهه هم لباس يه جنگجوی قديمی آلمانيه.» يهو با خشم نگام کرد و گفت: «باشه مامان. باشه، آلمانيه. حالا برای من يه همبرگر عربی ميخرين؟»
فکر کنم يه مدت نبايد جلوی اين بچه اخبار عراق رو دنبال کنم. کم کم داره ديگه همه چيزو عربی ميبينه!

|


........................................................................................



نغمه پرنده کوچک
واقعیت اینه که من دو بار متنی راجع به آقای مطلبی نوشتم و هر بار بعد از یک ساعت پاک کردم. متن اول فقط یه جمله دستوری بود، یا شاید یه نوع یادآوری برای امضای توماری که جهت آزاد کردن ایشون تهیه شده بود. بار دوم یه متن خیلی احساساتی که خطاب به مانی کوچولو و مادرش نوشته شده بود واین بار یه نامه اعتراض که مصمم هستم پاکش هم نکنم.
من نمیخوام با این جریان احساساتی برخورد کنم. من نمیخوام همراه یه موج حرفایی بزنم که خودم بهشون اعتقاد ندارم. شاید من سیاسی نباشم (که قطعا نیستم) و اونقدر مشعله داخلی زندگیم زیاد باشه که نتونم نه فقط در مورد سیاست بلکه در هیچ مورد دیگه ایی تمرکز کنم و گاهی حتی امور داخلی زندگیم هم از کنترلم خارج بشه. اما من تا بینهایت به آزادی اندیشه معتقدم. فکر میکنم تحت فشار قرار دادن آدمها بخاطر چیزی که فکر میکنن و به اون اعتقاد دارن، اونقدر که حاضرن همه حرفاشون رو در یه جای عمومی مثل وبلاگ بیان کنن، بیشتر به سرکوب میمونه، تا رعایت مصلحت جامعه و از این بابت خیلی خیلی متاسفم.
به قول خانم آذر فخر: «اگر فريادي داريد الان بگوييد. فردا نوبت همه شماست. گلوي پرنده كوچكي را بريده اند كه آوازي كوچك خواند

لینک اول: تومار درخواست آزادی سینا مطلبی
لینک دوم: اعتراض به بازداشت سینا مطلبی
لینک سوم: نامه به رئیس جمهور

بعد از تحریر: با توجه به هک شدن بلاگ اسکای دوستان میتونن جهت امضای نامه به رئیس جمهور به وبلاگ رنگین کمان مراجعه کنن. ظاهرا بیش از صد امضا از بین رفته... لطف میکنین اگه یه بار دیگه امضا کنین.

برای مانی کوچولو و مامانش
خانم قاضی زاده
بچه های من هیچوقت اون طور که باید و شاید در کنار باباشون نبودن و من گاهی از این بابت خودم رو سرزنش میکنم. اما تو همون لحظاتی که بابا به دیدن بچه هاش میاد، میبینم که صورت بچه هام گل میندازه و چشماشون برق میزنه.
خانم قاضی زاده
بچه های من دلتنگی مانی کوچولوی شما رو واسه باباش حس میکنن و دعا میکنن که بابا به خونه برگرده... خیلی زود برگرده.


|


........................................................................................



نمد توضیح
ميون نظرا، صحبت مهشيد يه کمک اساسی به من کرد. ايشون نوشته بود: «من و اون (دخترشون) يه صندلی مخصوص داشتيم تو خونه اگر هر کدوممون کار بدی کرديم بشينيم رو صندلی و توضيح بديم و از خودمون دفاع کنيم و احيانا عذر خواهی کنيم. وقتی من کار بدی می کردم می گفت : حالا برو رو بندلی از خودش سه فا کن. تا پنيرموش بشی.»اینکار راه حل مناسبی بود، من اغلب وقتی خيلی ميبريدم به آلوشا ميگفتم بره توی اتاقش و تا وقتی که اجازه نميدادم بيرون نمی‌اومد. اما با اين صندلی ميشد منطقی‌تر برخورد کرد. از اونجايی که تعيين صندلی واسه ما دردسر ساز بود، (خدا نکنه يک مهمون برحسب اتفاق روش مينشست!) کلی سرتاپای خونه رو برانداز کردم و ديدم تنها جايی که احتمال نشستن روش تقريبا صفره، نمديه که دم در خونه‌س. از صبح خودم به عمد يکی دو تا داد زدم و بعد رفتم رو نمد و عذرخواهی کردم و کم کم تبديل به يه بازی شد و از تازگيش که افتاد، متوجه نتايج حيرت‌انگيزش شدم.
بعد از دادن ناهار، ناشا رو خوابوندم (طفلکی امروز با کلی تاخير واکسن زده و تب داره.) و از آلوشا خواستم آروم بازی کنه تا من بتونم برم دستشويی و حموم رو بشورم. تازه شستن دست‌شويی رو تموم کرده بودم که آلوشا زيرلبی صدام کرد. صدای آب نميذاشت صداشو خوب بشنوم. گفتم: «چی ميگی...» یه کمی بلندتر گفت: «مامان ميشه بيای توپمو بدی؟» گفتم: «الان؟ خيلی خوب، صبر کن.» و با بی‌حوصلگی دستکش رو آب کشيدم و از دستم درآوردم و پاهام رو خشک کردم و گفتم: «دستت بهش نميرسه؟» من منی کرد و گفت: «چرا... ميرسه، اما فکر کنم بايد بيای حرفاشو گوش کنی، ببين کجا رفته؟»
توپ صاف رفته بود روی نمد!

یه توضیح واسه امیر: منظورتون رو نفهميدم، اما اين نمد واسه پاک کردن کفش نيست. يه نمد تزئينيه و خيلي هم قشنگه. فقط بخاطر نزديکيش به در، کسي روش نميشينه. به علاوه ما که روش نميشينيم، روش لحظه اي مي ايستيم و حرف ميزنيم و اغلب هم خيلي زود تموم ميشه... دلخور نباشين خواهش ميکنم.. من خودم حواسم به غرور بچه ها هست.

|


اندر فوايد نظرخواهی
به عمد مطلب جديد نذاشته‌ بودم تا نظرات خوبتون رو بخونم، حالا کار نداريم که شما با در اختيار گذاشتن اين مطالب چه لطفی در حق من کردين و چقدر من رو خندوندین، اما فعلا اينو داشته باشين که به نظر مياد يکی از سخت‌ترين کلمه‌ها واسه بچه‌ها تخم مرغه!
بین خودمون بمونه، من تا امروز نمیدونستم آلوشا به تخم مرغ میگه تخم گر!

|


باقالی بار کردن
چند روز پيش يکی از دوستام اومده بود. رفتم از یخچال چند تا ميوه خوب پيدا کنم و بيارم براش. داشت حرف ميزد و گله ميکرد که چرا کمتر بهش سر ميزنم. (ای بابا بعد از دو سال تازه فهميده که من خونه‌نشين شدم!) همون طور که سرم توی يخچال بود گفتم: «ميام بابا،ميام.» سرشو تکون داد و گفت: «آره جون خودت!» بعد ناشا رو که توی بغلش نشسته بود، گذاشت روی مبل و پاشد و گفت: «هنوزم تو اينترنت مينويسی؟» ميوه‌ها رو از يخچال درآوردم و يه نفس راحت کشيدم و گفتم: «آره...» و رفتم که ميوه‌ها رو بشورم. دوباره پرسيد: «با اسم خودتون؟» شير آب رو باز کردم و گفتم: «نه بابا... مستعار. مثلا پسرم اونجا آلوشاس.» و میوه‌ها رو آوردم و نشستم و حرف تو حرف آوردم و خوب، دیگه صحبتی از وبلاگ نشد.
......
دوستم تازه رفته بود. داشتم ظرفا رو جمع ميکردم که پسرم اومد و گفت: «مامان، اسم من تو وبلاگ آلوشاست؟» گفتم: «آره.» پرسيد: «چرا؟» نگاش کردم و گفتم: «خوب چون نمی‌خواستم با اسم خودت صدات کنم، ميخواستم اسم راست راستکی‌ت نباشه. تازه‌شم مگه من گاهی از وقتا صدات نميکنم آلوشا؟... حالا خوشت نیومده از این اسمه؟»
جوابمو نداد، اخم کرد. ميخواست بره که برگشت و نگام کرد و گفت: «نخيرم خوشم نيومد. آخه خوبه منم شما رو صدا کنم اکبر؟!!»

|


خلاقیت
تا حالا براتون پيش اومده که خيلی اتفاقی يه اسباب بازی از دست کوچولوی ۱۶ ماهه‌تون بيفته زمين و باتريهاش دربيان؟
تا حالا شده که کوچولوتون از اين روش واسه درآوردن باتری خيلی خوشش بياد و مدام اسباب بازی رو بکوبه زمين؟ بعد هم هی اونو بهتون بدن تا باتریها دوباره جا بذارین؟
تا حالا رو اعصابتون راه رفتن؟!!!

|


........................................................................................



اصطلاحات بچگی
دقت کردين؟ هر بچه‌ای يه اصطلاحی داره. مثلا پسر من وقتی کوچولو بود و شير ميخواست ميگفت: اون گی! يا دخترکم هر وقت پوشکش کثيف ميشه مياد و ميگه: اش. (به فتح الف تلفظ کنين.)
از اين خنده‌دارتر هم سراغ دارم.
يکی از پسرای فاميل به قاشق ميگفت: تُق تُلا (togh tolaa) و یکی از دخترامون هم به مدرسه میگفت: بدم بو دو (badam boo doo) و خدا ميدونه چرا!
البته بعضيهاشو ميشه کشف کرد. مثلا خود من به وان ميگفتم تووان. علتش هم اينه که مامانم هميشه وقتی ميخواست حمامم بده بهم ميگفت برو تو وان، منم فکر ميکردم اسمش تووانه! و اين اصطلاح من وقتی کشف شد که شروع کردم به جمله بندی و به مامانم گفتم که برم تو تووان!
و يه مثال ديگه هم از خنگ خدا (که وصفش قبلا اينجا رفته) ايشون ميگه که يکی از بچه‌های فاميلشون به توالت ميگفته حالت... بعدا معلوم ميشه که وقتی مامانش بهش ميگفته توالت رفتی؟ فکر ميکرده بهش میگن تو حالت رفتی؟ يعنی توی دستشويی رفتی!
شمام اگه اصطلاح خوبی يادتونه، برام بنويسين.




|


استفاده بهینه
امروز جلوی هر کدوم از بچه‌ها يه کاسه پر از ماست گذاشتم. بعد راهم رو کشيدم رفتم سراغ کارام. خيالمم راحت بود که زير پاشون يه سفره پهن کردم به چه بزرگی... بعد از ماست خوردنم که قراره برن حموم... پس بذار هر جور دلشون ميخواد بخورن.
اما صدای پسرم يهو بلند شد. هی ميگفت: «اينجوری نه ناشا. درست بخور.» فکر کردم لابد با دست زده تو کاسه ماست. از تو اتاق داد زدم:‌ «بذار راحت باشه مامانی. هر جور ميخواد بخوره.» و بازم به کارام مشغول شدم. اما سر و صدا قطع نشد.
يه کمی دلخور از سر و صدا اومدم بيرون و گفتم: «چکارش داری مادر...» و داشتم ادامه ميدادم که آلوشا پريد تو حرفم و گفت: «آخه آدم اين جوری ماست ميخوره مامان؟» و به ناشا اشاره کرد که پستونکش رو از دهنش درآورده بود و هی ميزد تو ماسته، بعد ميکرد تو دهنش و دوباره از اول...
ما رو باش! ميخواستيم از پستونک بگيريمش، دختر خانومی تازه ياد گرفته ازش بجای قاشق استفاده کنه!

|


........................................................................................



فرهنگ لغات
کسی میدونه آخ جون یعنی چی؟ راستش من که نتونستم معنیش کنم....
آخه اینم سئواله که آلوشا از من میپرسه؟

|


اشتباه از مامان بود
نمیدونم چرا، اما به همون اندازه که من از برنامه های این همشهریم مجید قناد خوشم نمیاد، آلوشا عاشق ایشون و قلقلی و فسقلیه! یا چه میدونم این یکی چیه؟ خانوم استخر با تربچه. یعنی میدونین بیشتر از اون که مجذوب بازی یا حرفا بشه، از اینکه میبینه بچه‌های کوچولویی مثل خودش اونجا هستن خوشش میاد. از کجا فهمیدم؟ خوب معلومه امتحان کردم.
چند روز پیش که چسبیده بود به تلویزیون و داشت به بلبل زبونی تربچه گوش میکرد، صداش کردم و گفتم: «مامانی دلت میخواست تو هم اونجا بودی؟» روشو برگردوند و نگام کرد و گفت: «چی گفتی؟» تکرار کردم: «دلت میخواست تو هم با بچه‌ها توی تلویزیون بودی؟» خیلی آروم لبخند زد و پرسید: «میشه منم تو تلویزیون باشم؟» منم مثل خودش لبخند زدم و گفتم: «بله که میشه...» و در همون حال داشتم فکر میکردم پیدا کردن یه آشنا تو صدا و سیما نمیتونه کار خیلی سختی باشه که آلوشا اومد خودشو به من چسبوند و با لوس بازی گفت: «ِمیگما... مامانی شما اونوقت ناراحت نمیشی، اگه شیشه تلویزیون بشکنه؟» نازش کردم و گفتم: «آخه واسه چی باید بشکنه؟» و اضافه کردم: «چرا! اگه بشکنه دعوا میکنم.» با یه حرکت ناگهانی خودشو از بغلم بیرون کشید و گفت: «خودت الان گفتی که منو میبری تلویزبون... خوب اگه شیشه شو نشکنی که من نمیتونم برم پیش آقای قناد!»
بعدم انگار که با خيانت بزرگی مواجه شده، پشتشو به من کرد و رفت توی اتاقش.

|


........................................................................................



........................................................................................



شلوار جیب دار
دیدم پسرکم سرشو کرده توی کشوی لباساش و داره همه رو به هم میریزه. شلوار پاش نبود. دوباره اونقدر دیر رفته بود دستشویی، که شورت و شلوارش رو خیس کرده بود. میخواست قبل از اینکه من بفهمم لباساش رو عوض کنه. گفتم بذار قضیه دوستانه برگزار بشه. بهش گفتم: «دنبال چی میگردی پسر جون؟» جا خورد، فهمید دیدمش. یه کمی این پا - اون پا کرد، یعد سرشو بلند کرد و گفت: «دنبال یه جیب با شلوار!» و دوباره سرشو توی کشو فرو کرد.

|


گل پرتغال
پرتغال رو پوست کندم و پرپر کردم، بعدش پوست نازک روی پرپر پرتغال رو هم کندم و نصف یه پر رو گذاشتم دهن ناشا و آلوشا رو صدا کردم تا نصفه دیگه رو هم بدم به اون. صداش کردم: «بیا مامانی میوه بخور.» با نشاط و سرخوش داد زد: «چی هست؟» دستم دیگه زیادی معطل مونده بود. نصفه رو گذاشتم دهنم و یکی دیگه رو آماده کردم. داشتم پرتغاله رو میخوردم که گفتم: «بیا ببین پرتغال رو برات گل کردم.» سرک کشید و دید دارم یه چیزی میخورم. سرشو تکون داد و با حیرت گفت: «مامان!... داری گل میخوری؟!!»
..............
پیوست: مامانم به این جور انار پوست کندن میگفت گل کردن انار، اما پرتغالش رو... احتمالا این پسر حق داشت تعجب کنه.


|


حسابرسی
با آلوشا دارم به مشکل برمیخورم. یه کمی لوس شده، یه کمی لجباز. بلبل زبون هم که هست و خیلی وقتا جواب سئوالی میکنه. خلاصه که خیلی وقتا کم میارم. نمیدونم این خصوصیت سنشه یا من با یه مشکل جدی طرفم و شایدم من کم حوصله شدم. امروز صبح مهمون داشتم. فکر میکنم آلوشا یه کمی باعث ناراحتی مهمونمون شد. خیلی حرص خوردم و هیچ نتونستم خودمو متقاعد کنم که این فسقلی حالا حالاها باید از این کارا بکنه. وقتی مهمونم رفت، اخم کردم و ساکت موندم، بعد ازش خواستم که لباسشو عوض کنه. تقریبا به کل حرفامو نشنیده گرفت. دیگه خیلی خیلی زورم اومده بود. با ناراحتی گفتم: «بچه میشنوی یا بیام حسابتو برسم؟» از اتاق در رفت و در همون حال با هیاهو گفت: «شنیدم بابا جون! دیگه چرا داد میزنی.» بعد ساکت شد. داشت دکمه های شلوارش رو باز میکرد که بدون مقدمه گفت: «مامان... میخواستی با حسابم چیکار کنی؟» و با چشمای گرد شده نگام کرد.

|


غربتستان
همون حرفی که سر ویلاگ یلدا خادم زدم...
حالا هر چی من بگم این خانوم خیلی خیلی خوب مینویسه شما بگین نه...
خودتون بخونین و قضاوت کنین خوب.
اینم یه نمونه: يه روز صبح دسته جمعي خواب مونديم. بيدار كه شديم خيلي دير شده بود و من با عجله شروع كردم به حاضر شدن و نق زدن كه بابا بايد منو برسونه مدرسه و سفارشمو به مدير بكنه. وگرنه شروع ميكنند به سين جيم كه چرا دير كردي و كجا بودي و حتما رفته بودي ولگردي و پسر بازي و چه ميدونم هرچي كه به ذهن بيمارشون ميرسه. سر كلاس هم نميذارن برم.
هر دو اخمو و خواب آلود از خونه زديم بيرون و رفتيم به مدرسه. به دفتر مدير كه رسيديم پدرم در زد, سرش رو برد تو و همينطور كه يكپاش تو دفتر و يكپاش بيرون بود شروع كرد به توضيح دادن كه جريان چيه.
مدير سرشو انداخت پايين و با عجله حرف پدرمو قطع كرد: عيب نداره. ميتونه بره سر كلاس, شما هم بفرمايين.
هردو متعجب شده بوديم كه چه زود تسليم شد و بدون غرغر رضايت داد... تا اينكه متوجه شديم كه دكمه هاي پيراهن پدرم تا نافش بازه
!

توضیح: واسه اینکه بعدا معترض نشین میگم. اینکه من واسه بعضی ها مینویسم خیلی خیلی خوب مینویسن یه نظر کاملا شخصیه و منظور من روان و یکدست بودن نوشته هاست. از نظر بار معنایی و یا محتوا ممکنه که شما صاحب وبلاگ زیباتری باشین. بعدا نگین نگفت!

|


........................................................................................



نظرخواهی
دلم براتون تنگ شده خیلی. زیاد هم ایمیل میاد که چرا نظرخواهی نمیذارم. بلاخره دلایلی دارم واسه خودم. هنوزم احساس راحتی نمیکنم... اما باشه.. اینجام یه نظر خواهی واسه شما، هر چی دوست دارین بنویسین خوب...
پیوست: شمارنده به من میگه که همه هستین! این نظرخواهی فقط بخاطر چاق سلامتیه! از نزدیک... نه اثبات حضورتون.





|


شلوار محترم
امروز هوا سرد بود. دو سه روزی هست که هوا سرد شده. بچه‌ها رو حسابی لباس پوشوندم و حتی کفش و جوراب پاشون کردم تا يخ نکنن.. رفتم سر کارای خونه اما بازم دلم آروم نگرفت. با خودم گفتم زمين سرده. اينا روی زمين ميشينن و بازی ميکنن. بذار يه شلوار ديگه پاشون کنم. کار از محکم کاری عيب نميکنه.
شلوار ناشا رو داشتم پاش ميکردم که آلوشا رو صدا زدم و گفتم: «پسر مامان، پاشو بيا شلوارتو بپوش.» سرش گرم بازی بود. زيرلبی گفت: «الان!» اما از جاش تکون نخورد. داشتم کشباف پائين شلوار ناشا رو تا ميکردم تا هی توی دست و پاش نره که چشمم افتاد به شلوار پسرک، که همين طور افتاده کنار پاهاش و اون هنوز داشت با ماشيناش بازی ميکرد. شلوار ناشا رو کامل بالا کشيدم و يکی يواش پشتش زدم و گفت: «کارت تموم شد وروجک..» و خنديدم. ناشا هم خنديد و رفت. رومو کردم به آلوشا و گفتم: «پاشو تنبل!» بازم بی‌حس و حال گفت: «الان!» راستش من خيلی وقته مفهوم اين الان رو فهميدم. يعنی هر وقت حالشو داشتم. يه کوچولو صدامو بردم بالا و گفتم: «پاشو ببينم... پاشو تنبونت رو پات کن ديگه!» این حرف من خیلی سریع جواب داد چون نگام کرد و با ناراحتی گفت: «مامان! مگه شلوارم خره که باهاش بد حرف ميزنی؟!»
بله ديگه... از این به بعد بايد به شلوار آقا هم احترام گذاشت.

|


........................................................................................



غم غربت
اگه یهو دیدین که پنج ماه پیش یه کامنت فسقلی تو وبلاگ نوشی گذاشتین و دیگه گذارتون اینورا نیفتاده، بعد تو همین چند روزه از نوشی براتون ایمیل اومده یا نوشی اومده تو وبلاگتون کامنت گذاشته، زیاد تعجب نکنین... گفتم که، دارم آرشیو رو منتقل میکنم و کامنتا رو یه بار دیگه مرور میکنم...دلم یه جورایی میگیره از بیاد آوردن اون روزا...

|


سلامی که بدون طمع نیست
نميدونم دستم به کجا گرفته بود و داشت ازش خون ميومد، اما من اصلا متوجه نشده بودم و شايد اگه آلوشا به خونی که داشت يواش يواش به سرانگشتام نزديک ميشد اشاره نميکرد، من هيچ نميفهميدم.
آلوشا که دلش سوخته بود، دويد و برام دستمال کاغذی آورد و در حالی که مرتب ميگفت: «بميرم برات! بميرم برات!» سعی کرد خون رو پاک کنه. بيشتر از اين که خوشم بياد، حرص خوردم و گفتم: «خدا نکنه بميری بچه... اين حرفا چيه ميزنی؟» (هر چند که اين کوچولو دقيقا همون چیزی رو میگفت که وقتی خودش يا خواهرش زخمی ميشه من ميگفتم.)
فکر ميکنم يکی دو ساعتی گذشته بود، تازه از کارای خونه راحت شده بودم. يه ليوان چای ريختم و گفتم بشينم و استراحتی کنم، اما با ديدن اسباب‌بازيای ريز و درشتی که کف اتاق ريخته بودن جيغم هوا رفت: «اين چه خونه‌ايه که برام درست کردين؟ اين چه وضعيه؟ پاشين، پاشين تا ده ميشمرم سريع خونه رو مرتب کنين. الان اگه یکی برسه با خودش چی فکر میکنه؟»
ناشا تقريبا از جا پريد و شروع کرد به ريختن اسباب‌بازيا توی سبدشون. اما آلوشا تکون نخورد. حتی به خودش زحمت نداد يه نگا بهم بکنه. راستش خيلی بهم برخورد. با تغير گفتم: «مگه با تو نيستم بچه؟! پاشو ديگه. آلوشا خان با شمام، اگه زحمت بکشی و بشنوی.» با خونسردی ابروهاشو بالا برد و گفت: «جونم؟ با منی مامان؟ من مرده‌م... همون موقع که گفتم بميرم برات. من که نميتونم وقتی مردم کاری برات بکنم!»
و دوباره روشو برگردوند.

|


........................................................................................



صبح امروز
هوا گرفته و بارونی بود که آلوشا دويد و گفت: «بريم گردش.» دستی روی سرش کشيدم و گفتم: «نه... امروز هوا سرده. باشه يه وقت ديگه.» گفت: «باشه.» و رفت.
شب ازم خواست که براش کتاب بخونم. ديدم هم اون خسته‌ست و هم من هيچ حالشو ندارم. بهش گفتم: «مامانی امشب کتاب نميخونيم.. باشه؟ من خيلی خسته‌م.»
خيلی عصبانی شد. با دلخوری و اوقات تلخی گفت:‌ «ببين مامان، امروز که بيرون نرفتيم، امشبم که کتاب نخونديم... تازه امصبحم! که برشتوک نخريده بودی، خوب آخه من چکار کنم؟» با خنده لپشو کشيدم و گفتم: «مامانی امصبح نه فقط بايد بگی صبح!» بی‌حوصله شونه‌هاشو بالا انداخت و گفت: «إ..... چه فرقی ميکنه مامان. هم امصبح برشتوک نداشتيم هم واسه فردا نداريم... ببين همه‌ش الکی قول ميدی!»

توضیح: برشتوک نوع وطنی همون کورن فکلس خارجيه!!

|


........................................................................................



بایگانی
یه چیزی بگم و برم... واسه کسایی که دوست دارن آرشیو نوشی رو بخونن دو تا آدرس رو معرفی میکنم یکی خونه سابق نوشی هست که یواش یواش دارم اونو پاک میکنم و یکی هم اینجاست که دارم آرشیو رو به این آدرس منتقل میکنم... یه هر حال اگه نخوندینشون بد نیست یه نگاهی بهشون بکنین.

|


اطلاعات دقیق
یکی از گرفتاریای فعلی من، مربوطه به هشدار تشخیص آدمای خطرناک و غیر خطرناک و اغلب با یه زبون بچگونه، اینکه مادر جون آدم با هر غریبه‌ایی دوست نمیشه و با هر کسی که هر جا دید سر صحبت رو باز نمیکنه. (و بقیه شو نگفتم که خصوصا که تو با مامان و خواهرت تنها زندگی میکنی و مامانت هزار تا ترس نگفته تو سرش هست و...) و بخاطر همه این حرفا که یه مدته دارم هی براش تکرار میکنم، طبیعیه که کارگرای ساختمون پشتی ما جز همین دسته هستن که ارتباط باهاشون ممنوعه. چند روز پیش رفته بودم پائین تو انباری، وقتی برگشتم دیدم آلوشا سرشو از پنجره برده بیرون و داره با داد و فریاد با کارگرا چاق سلامتی میکنه! هرچند که ته دلم خوشم هم اومده بود ولی گفتم یه بام و دو هوا میشه و بهتره یه کمی اخم و تخم کنم. منو که دید سرشو آورد تو و زد زیر خنده. نمیدونم شاید بهتر بود منم میخندیدم و قضیه تموم میشد اما با تغییر گفتم: «مگه صد بار بهت نگفتم با غریبه‌ها حرف نزن؟» یه کمی مکث کرد، چشماشو گرد کرد و با معصومیت سرشو تکون داد و گفت: «غریبه نبود که مامانی.» گفتم: «شما مگه این کارگر رو میشناسی؟ مگه میدونی اسم و فامیلیش چیه؟.....» که توی حرفم پرید و گفت: «بله که میشناسم... اسمش بدجنس ناقلاست، خونه‌شونم همین پشته!» وحق به جانب نگام کرد!


|


سالاد
هر چی قد بچه‌ها بلندتر میشه دردسر مادرا هم بیشتر میشه، چون میتونن اون چیزی رو که دلشون میخواد ببینن، نه اون چیزی که مامانشون میگه!... امروز آلوشا از پنجره آشپزخونه به حیاط سرک کشید و دید که درخت زردآلویی که پر بود از شکوفه، پر شده از برگای سبز تازه جوونه زده. با ناراحتی صدام کرد و گفت: «مامان، مگه نگفتی که اینا میوه میشن؟ میوه نشدن که! سالاد شدن!» و با خشم نگام کرد...


|


گوسفند بی‌توجه!
سیزده بدر امسال، رفتیم جایی که کمی حالت روستایی داشت و به من که نه، اما به بچه‌ها خیلی‌خیلی خوش گذشت. این میون، توی یه خونه‌ایی چند تا گوسفند دیدیم. آلوشا که در مورد پشم و نخ و لباس و... یه چیزایی از من شنیده بود، از دیدن گوسفندا هیجانزده شد و با دقت بهشون نگاه کرد و سئوال پشت سئوال بود که ازمن میپرسید... شرمنده ولی از حیوون چارپا نمیشد انتظار داشت که بره یه طرف دیگه پی‌پیشو بکنه! آلوشا با دیدن این صحنه اول یه کمی تعجب کرد و بعد که پرسید و فهمید که داره دستشویی میکنه با یه لحن دستوری مثل آدم بزرگا به گوسفنده گفت: «خجالت نمیکشی! تا کی مامانت باید بیاد و لباساتو عوض کنه؟ رعایت کن دیگه!»
راستش یه کمی که نه! در واقع داشت کاملا ادای منو درمیاورد!...


|


ساعت چنده؟
با بدبختی به سئوالای رنگارنگ پسرم جواب دادم. بعد از 10 دقیقه ساعت روند رو یاد گرفت. بعد نوبت رسید به نیم ها و بعد هم ربع ها. میدونستم که دارم زیاده روی میکنم، اما خودش دست بردار نبود. میخواستم یک ربع مونه به ساعت رو هم یادش بدم که با خودم گفتم: «بابا این طفلکی حتما حالا قاطی کرده. بذار یکی دو تاشو بپرسم ببینم چیزی یادش مونده یا نه، بعد ادامه بدم.» و ساعت سه و نیم رو نشونش دادم و گفتم: «خوب عسلم بگو حالا ساعت چنده؟» به ساعت خیره شد و با یه کمی تردید گفت: «ربع و نیم!»

|


........................................................................................



هندونه
امروز هندونه نوبرونه واسه بچه ها خریدم. از همون اول که از یخچال درش آوردم تا وقتی که برش زدم و آوردم تا بخورن، آلوشا یه ریز داد زد خودم، خودم! یه جایی دیگه بریدم. گفتم: «چی رو خودت؟ خوب صبر کن مادر...» بلند بلند گفت: «خودم میخوام هندونه مو بخورم. خودم، خودم...» و بالا و پائین پرید. خندیدم و گفتم: «باشه مادر،باشه... خودت بخور.» ظرف رو جلوش گذاشتم و همون موقع با نوک چاقو سعی کردم تخمه هندونه رو جدا کنم، تا به مشکلی برنخوره!... یهو انگار تو ذوقش خورده باشه، ظرف رو پس زد و گفت: «نمیخورم.» جا خوردم. گفتم: «ا..... چرا؟ مگه دلت هندونه نمیخواست؟» صورتش رو جمع کرد و گفت: «چرا.. اما آخه این هندونه پر باکتریاست!» و با نوک انگشت به تخمه هندونه اشاره کرد.


|


مامان همیشه مامان
بعد از ظهر بعد از عمری مثلا گفتم یه دل راحت بشینم و کتاب بخونم. تازه بالش رو زیر سرم مرتب کرده بودم که آلوشا دوید و گفت: «مامانی بریم دستشویی؟» پاشدم و بردمش دستشویی و بعد بردم و خوابوندمش. هنوز جمله اول کتاب تموم نشده بود که داد زد: «مامان تشنمه.» یه کمی عصبی شدم. اما یه نفس عمیق کشیدم و پا شدم و رفتم یه لیوان آب براش از یخچال آوردم و بهش دادم. صبر کردم تا آبشو خورد. لیوان رو گرفتم و بردم تو آشپزخونه و بعد دوباره برگشتم تو اتاقم و میخواستم تازه بشینم که گفت: «مامان گرگه اومده تو اتاقم.» دیگه جدی جدی حرصم دراومد. با ناراحتی و غیظ گفتم: «ببین آلوشا، اگه نخوابی و بخوای منو هی صدا کنی... بگیر بخواب بچه.»
تازه صفحه اول رو تموم کرده بودم که سنگینی نگاشو حس کردم، سرمو بلند کردم و گفتم: «باز دیگه چی شده؟» با معصومیت نگام کرد و گفت: «مامان آخه ناشا تو تختم جیش کرده.» با مهربونی بهش نگا کردم و گفتم: «خوب اینو از اول میگفتی مادر» و بلند شدم. یه کمی هم دلم براش سوخت که چرا باهاش جوری رفتار نکردم که بتونه حرفشو از همون اول بزنه.
اما وقتی به تختش نگا کردم هیچ نشونه ایی از جیش یا خیسی دیگه ایی ندیدم. با تعجب ازش پرسیدم: «کو این جیشی که میگفتی؟» با انگشتش یه جایی رو نشون داد، جای یه قطره کوچولو، یه دایره به اندازه یه قطره تف کوچولوی پهن شده روی ملافه. آروم زدم رو نوک دماغش و گفتم: «این که جیش نیست. شاید تف بوده!» پا به پا شد و گفت: «آهان، همین... از دهنش جیش کرده دیگه!!»
......
میدونین مسئله چیه؟ بچه ها فکر میکنن مامانا بجز اینکه مامان اونا باشن نباید هیچ کار دیگه ایی بکنن.


|


........................................................................................



عشق
امروز پسرم بهم میگه: «مامانی دوسم داری؟» گفتم: «نه! من عاشقت هستم.» با مهربونی خندید و گفت: «خدا نکنه!»
......
ببینم میون شما کسی از عشق چیز بدی به این پسرک گفته؟!


|


شکوفه بهاری
بچه ها رو بردم تو حیاط و درختای پرشکوفه رو بهشون نشون دادم. بچه ها از دیدن اون همه شکوفه سفید روی درخت هیجان زده بودن. آلوشا ذوق زده گفت: «مامان یه کمی از این گلا برام از درخت بکن.» خندیدم و موهاشو بهم ریختم و گفتم: «نمیشه مامان جون. اینا که گل نیستن، شکوفه هستن.» خودشو لوس کرد و گفت: «نه مامان، گلن.» یه دونه شکوفه از درخت کندم و بهش گفتم: «عزیز دلم. به این میگن شکوفه. حیفه که بخوای بچینیشون.... اگه دو سه ماه صبر کنی میوه میشن.» چشاش گرد شد. به شکوفه تو دستاش نگا کرد و گفت: «اینا میوه میشن؟» گفتم: «آره دیگه... حالا یه کمی صبر کن خودت میبینی.» یه کمی من و من کرد و گفت: «راست میگی مامان؟ نمیشه بجای میوه، تک تک بشن؟!»

توضیح: تک تک اسم وطنی همون کیت کت خودمونه!!


|


........................................................................................



راز بقا
برنامه کودک شبکه یک تازه تموم شده بود. قبل از اینکه بچه ها همه 99 تا کانال ممکن رو تست کنن، اومدم تا خودم با فشار یه دکمه ناقابل بزنم شبکه دو، که یهو پسرم گفت: «دست نزن مامانی. داریم نگا میکنیم.» رومو برگردوندم ببینم مگه چی نشون میده که با تعجب دیدم یکی از این برنامه های راز بقاست و یه پلنگه میخواد یه گورخر رو شکار کنه. هر دوشون چشم از تلویزیون بر نمیداشتن، یه کمی از توجهی که نشون میدادن ترسیدم. خواستم حواسشون رو پرت کنم. کنترل رو برداشتم و با مهربونی بهشون گفتم: «هیچی نیست. دارن بازی میکنن.» وخواستم کانال عوض کنم که پسرم به آرومی کنترل رو از دستم گرفت و در حالی که حتی نگام هم نمیکرد گفت: «بازی نمیکنن که! میخواد بخوردش.» سعی کردم ذهنش رو منحرف کنم، گفتم: «نه مامان جون الکیه. دارن شوخی میکنن. آخه واسه چی باید بخوردش؟ ببین بازی میکنن؟ درست مثل تو و خواهری.» این بار دیگه چپ چپ نگام کرد و گفت: «این فرق میکنه مامان جون. این حیوونه غذاشه. میخواد غذاشو بخوره. من که خواهرمو نمیخورم که!» و با تاسف سرش رو تکون داد و روشو برگردوند!


|


گریه ساختگی
نشسته بودیم که یهو صدای گریه آلوشا بلند شد. با تعجب بهش گفتم: «چی شد؟» گفت:«هیچی... من غمگینم!» خنده م گرفت. گفتم: «خوب حالا که اینطوره هرچقدر دوست داری، گریه کن.» با دلخوری نگام کرد و گفت: « نه حالا که این جوره، گریه و زاری بسه... میرم بازیمو بکنم!»


|


شکوفه سیب، شکوفه هلو
امروز پسرم رو فرستادم تا بره دم در یه بسته رو بگیره و پولش رو بده و بیاد. خودمم از پنجره آشپزخونه نگاش میکردم تا مشکلی پیش نیاد.
...
تا حالا شده قربون صدقه قد و بالای بچه تون برین؟..........


|


خنگ خدا
دارم آرشیو رو به بلاگر منتقل میکنم. همه کامنتا رو دارم یه بار دیگه میخونم. بعضیهاشون خیلی قشنگن. از این به بعد بعضیهاشو براتون مینویسم. این پایینی هم پیغام خنگ خدا یکی از نویسنده های بلاگ یادگاریه.

دنیای بچه‌ها خیلی جالبه. یکبار بچه یکی از آشنایان که اسمش آیداست به مامانش گفته بود: «اسم من به انگلیسی چی میشه؟» مامانش هم گفته بود: «اسمت ترکیه و معنیش به انگلیسی میشه In the moon.»
آیدا گفته بود: «هیچ خوشم نیومد، آخه شبیه ریدمون ه!»

|


........................................................................................



بی‌رفتاری
میخواستم حالا که بچه ها سرو صداشون بلند نیست با اعصاب راحت به یکی از دوستام تلفن بزنم. هنوز انگشتم به شماره‌گیر نرسیده بود که صدای داد و فریاد آلوشا و جیغ‌جیغ ناشا بلند شد. با دلخوری داد زدم: «باز دیگه چه خبره؟» و گوشی رو با ناراحتی روی تلفن گذاشتم. پسرم یه چیزایی میگفت. اما زودپز اونقدر صداش بلند بود که مجبور شدم برم سراغشون و از پسرم بخوام یه بار دیگه به من بگه جریان چیه. آلوشا با صورت برافروخته و خیلی هیجان زده تقریبا داد زد: «ببین مامان، این دخترتو کنترل کن! با من بی‌رفتاری میکنه!» با خونسردی گفتم: «بی‌رفتاری نه، بدرفتاری» گفت: «نخیرم، بی‌رفتاری.» سرمو تکون دادم و گفتم: «آخه مامان جون این که میگی معنی نمیده...» با لجاجت گفت: «میده، خوبم معنی میده.» خنده‌م گرفت. گفتم: «خوب حالا این بی‌رفتاری یعنی چی؟» با قلدری گفت: «إ... محلم نمیذاره دیگه!»

|


دزدان هم لیاقت دارند!
بچه‌ها داشتن بازی ميکردن. منم نشسته بودم و استراحت ميکردم که پسرم سرش رو بلند کرد و گفت: «لياقت يعنی چی؟» يه خورده فکر کردم و گفتم: «يعنی اينکه بتونی کاری رو که بهت سپردن درست انجام بدی.» فکر کرد و گفت: «من لياقت دارم؟» به چشمای درشتش نگاه کردم و گفتم: «بله که داری.» پرسيد: «خواهری چی؟ اونم لیاقت داره؟» ميدونستم اين رشته سر دراز داره. واسه همين با ملايمت گفتم: «بله، هم اون هم بابا و هم من، اصلا ميدونی چيه؟ همه آدما لياقت دارن.» فکر کردم جواب خوبی دادم. اما پسرم دست بردار نبود. با سماجت ادامه داد: «آقا دزده که لياقت نداره!» نميخواستم با پيش‌فرض بزرگ بشه. بدون در نظر گرفتن سردرگمی احتمالیش، گفتم: «چرا ديگه، لياقت دزدی که داره!» دهنش باز موند. اومد از حرفا و هراسايی که از دزد، بهش منتقل کرده بودم، بگه. اما بعد از يه من‌ومن کوتاه منصرف شد و سکوت کرد.
چند دقیقه بعد وقتی داشت میرفت از اتاقش چيزی برداره، يهو برگشت و گفت: «ميدونی چيه مامان، حالا که آقا دزده لياقت دزدی داره، پس منم میتونم لياقت پليسی داشته باشم!» و روشو برگردوند. از قهقه سرمست من، لبخند رضايت روی لبای اونم نشست.

|


........................................................................................



اتفاق خوب
صبح چشم که باز کردم، دیدم آلوشا داره بی‌سر و صدا با ماشيناش بازی ميکنه و منتظره بيدار شم. لبخندی زدم و با صدای گرفته گفتم: «صبح بخير آقای محترم» خنديد و گفت: «پا شدی؟ من تشنمه مامان. آب ميخوام.» با تعجب نگاش کردم و گفتم: «مامان جون آب که کنار تختت بود، خُب میخوردی تا حالا.» انگار تازه يادش افتاده باشه، دويد طرف اتاقش. داشتم پتومو تا ميکردم که برگشت: «امروز چه اتفاقی می‌افته؟» با آرامش گفتم: «بايد اتفاقی بيفته؟» و دستامو آروم کوبیدم روی بالش تا صاف و بدون چروک روی تخت جا خوش کنه. سرشو تکون داد و گفت: «آره. فکر میکنم يه اتفاق خوبی می‌افته.» بدون توجه گفتم: «خوبه» و دستشو گرفتم و بردمش سمت دستشویی...
چند ساعت بعد صداشون کردم و دو تا بسته پفک نمکی دادم دستشون. بچه‌ها با هیجان بالا و پائین پریدن و هورا کشیدن. (شاید حرص بچه‌ها بخاطر اینه که من به ندرت بهشون پفک میدم.) مشغول باز کردن در پفکه بودن که آلوشا هيجان‌زده گفت: «ديدی مامان؟ ديدی گفتم امروز يه اتفاق خوبی می‌افته!»

|


........................................................................................



صلح جهانی
يه کمی برام عجيبه، بعضيها به من ايميل ميزنن و نظرم رو با صراحت در مورد جنگ عراق و امريکا ميخوان. من فکر ميکنم قبلا در اين مورد خيلی واضح موضع‌گيری کردم... اما با اين اوصاف حس واقعيمو يه بار ديگه مينويسم.
راستی من نظرخواهی هم دارم. پایین همین مطلب. اینو هم بگم که فقط در مورد متنهایی این نظرخواهی رو فعال میکنم که نظرات شما رو بخوام. اگرنه خاطرات به نظرخواهی نیازی ندارن!
من از جنگ بدم مياد و اين اصلا مفهومش اين نيست که آدم سرش رو بندازه پايين تا هر بلايی که ميخوان سرش بيارن. من به مبارزه اعتقاد دارم. (مگه نه اينکه من دارم برای به دست آوردن حضانت بچه‌هام مبارزه ميکنم؟) اما فکر میکنم جنگیدن یه کمی بار معنایی منفی داره... ممکنه بازی با کلمات باشه، شاید بهتره بگم من از کشت و کشتار بدم میاد.
راستش وقتی آمريکا به افغانستان حمله کرد خيلی خوشحال شدم. من از وضعيت اسفناکی که زنها توی افغانستان داشتن و از کشت خشخاش متنفر بودم. من از اينکه يه گروه مسخره عوضی (ببخشين دلم ميخواست هر چقدر ميتونم بد و بيراه بگم...) به خودش اجازه ميداد واسه آدما که من به آزادی اونا ايمان دارم تعيين و تکليف کنه حالم بهم ميخورد. از اینکه آمار جوونای معتاد مملکتم هر روز بیشتر میشد، خیلی میترسیدم. توی وجودم تضاد بود، اما با خودم کلنجار ميرفتم و ميگفتم گاهی بايد يه چيزايی از بين بره تا چيزای جديد ساخته بشه. گاهی خون انسانهای شريف ريخته ميشه تا آدمای رذل از بين برن. حتی گاهی با خودخواهی ميگفتم داشتن يه همسايه متمدن و پولدار بهتر از يه همسايه فقيره... چی بگم... دروغ نگفته باشم وقتی تلويزيون صحنه‌های فجيع جنگ در افغانستان رو نشون ميداد با اينکه رنج ميکشيدم اما ته دلم از سوختن طالبان و متواری شدنش لذت ميبردم. ديدم يهو توجه همه دنيا به کشوری جلب شد که تا اون موقع انگار هيچکس نميخواست بهش کمک جدی کنه. بعد ديدم همه چی داره خوب جلو ميره. خوشحال شدم. خوب بود... وزير زن داشتن و مدرسه.. کشت خشخاش ممنوع شد و آسمون به نظر آبی آبی ميومد.
اما حالا فکر ميکنين افغانستان تو چه وضعيه؟ کشت خشخاش بيشتر شده و يه تجارت پرسود جديد هم به تجارت مواد مخدرش اضافه شده، تجارت زن... باور کنين حالا زنهای افغان سر از جايی درآوردن که روزای شروع حمله امريکا به افغانستان خوابشو هم نميديدم.... عاليه، نه؟ اينم از همسايه امریکازده ما، جالب اينکه به کنوانسيون دفاع از حقوق زنان هم پيوستن، اونم وقتی که خبرای بدی از اين همسايه شرقی به ما ميرسه. (بازگشت قوانین طالبانی)
خيلی دليل وجود داره که من ديگه نخوام به اين لشکرکشی‌های وقت و بيوقت امريکا اعتماد کنم، خيلی دليل وجود داره يکيش هم اين که امريکا واسه افغانستان هيچ کاری نکرد... هيچی. فقط يه موج ناآروم ايجاد کرد و رفت.
راستش من نميدونم توی اين مرحله اگه جنگ متوقف بشه چه عواقبی ميتونه داشته باشه... نميدونم صدام، هارتر از اينی که هست ميشه يا نه. فقط دلم ميخواست يه جوری هر چه زودتر اين جريان تموم ميشد. من از آينده بچه‌هام ميترسم. من از اينکه اونا مجبور باشن رنجهايی رو تحمل کنن که خودشون مسبب به وجود اومدنش نبودن ميترسم. من از اينکه يه روزی ببينم که نتونستم اون چيزی رو که حق بچه‌هام بوده بهشون بدم، زجر می‌کشم... من از اينکه نه ماه تموم با احتياط رفتم و اومدم تا نوزادی سالم داشته باشم، و بعد همه تلاشم رو کردم تا بچه‌م تغذيه خوب و تفريح داشته باشه، خوب رشد کنه، خوب بخوره، خوب بپوشه، خوب بگرده، آرامش داشته باشه و... و... و اونوقت نتيجه همه روزای و شبای من با يه بمب ميکروبی، يه بمب اتمی، يه بمب شيميايی یا هر بمب دیگه‌ایی درب و داغون بشه تا صبح خواب به چشمام نمياد.
.....
چه فرقی ميکنه دوست من؟ کشور من یا کشور تو، خونه من يا خونه تو، بچه من يا بچه تو. من آرامش رو واسه همه بچه‌ها ميخوام... اونقدر مادر بودم که بتونم همه بچه‌ها رو به آغوشم بکشم و بخوام حمايتشون کنم.
همه ما اونقدر مامان و بابا هستيم که صلح رو واسه همه بچه‌های دنيا بخواهيم...
شما صلح رو نميخواهين؟





|


خط خطی دوست دارين؟
اين لينک جالب رو رنگين کمان بهم معرفی کرده.... نميدونم قبلا ديدنش يا نه. به هر حال آلوشای من که خيلی خوشش اومد!

|


........................................................................................



دلگرمی‌های مستدل
امشب برقا رفت. داشتیم شام میخوردیم. ناشا ترسید. حتی وقتی بغلش کردم هم دست از گریه برنداشت. اما آلوشا آروم کنار بشقاب غذاش موند تا من بتونم برم و شمع روشن کنم. داشتم تو کمد دنبال شمع میگشتم که آلوشا خیلی آروم و با احتیاط گفت: «مامانی گرگ آدما رو میخوره؟» فهمیدم غرورش اجازه نمیده که گریه کنه یا بگه که میترسه. نه میتونستم برگردم پیشش و نه دلم میومد که تو تاریکی تنها بمونه. هر چی زودتر شمعا رو پیدا میکردم بهتر بود. به فکر رسید که از همون جایی که هستم شروع کنم به حرف زدن باهاش. اتفاقا نتیجه‌بخش هم بود. چون هم ناشا آروم شد و هم ظاهرا تونستم کاری کنم که حواس پسرم یه کمی پرت بشه.
به یه لحن خیلی آروم و مهربون بهش گفتم: «ببین مامان جون، اول اینکه ما اینجا در خونه‌مون رو بستیم و گرگه نمیتونه بیاد تو خونه. دوم اینکه ما توی شهر زندگی میکنیم و اینجا گرگ پیدا نمیشه. سوم اینکه اگه گرگ هم بتونه بیاد، من باهاش میجنگم و از تو دفاع میکنم. چهارم اینکه فکر میکنم گرگه از تو بترسه، چون تو خیلی شجاع هستی...» و همون موقع شمعایی رو که پیدا کرده بودم روشن کردم و اصلا یادم رفت که داشتم چی میگفتم.
برگشتم سر شامم و یه قاشق از غذا رو گذاشتم دهن پسرم و یه قاشق دهن دخترم. تازه میخواستم خودمم شام نیمه تمومم رو بخورم که خیلی دوستانه بهم گفت: «میگما، مامانی شما که سه چار تا شو گفتی، خوبه ده بیست تا دیگه‌م بگی!»
احتمالا اونم فهمید بجز دوتای اولی، کم کم دلیلام داشت آبکی میشد.

|


اپراتور
چند روز قبل از عید، واسه بچه‌ها دو تا موبایل اسباب‌بازی خریدم. آلوشا برعکس ناشا، بیشتر از فشار دادن بی‌دلیل دکمه‌ها و درآوردن صداش، کنجکاو بود بدونه خانومه چی میگه. یکی دوبار از من پرسید. اولش منم متوجه نشدم، اما بعد از یه کمی دقت فهمیدم چی میگه. بهش گفتم و بعدم معنی‌شو گفتم و راستش پسرک کنجکاو رو از سرم باز کردم.
......
امروز عصر بچه‌ها رو بردم حموم. بعد هم آوردم و لباس پوشوندم و سشوار رو روشن کردم تا موهاشون رو خشک کنم. داشتم چار تا شوید کوچیکه رو خشک میکردم که تلفن زنگ زد. با سر به آلوشا اشاره کردم برو گوشی رو بردار. رفت و خیلی سریع برگشت. پرسیدم: «کی بود؟» گفت: «هیشکی. فقط میخندید!» فهمیدم دسته گل به آب داده، واسه همین وقتی بعد از یکی دو دقیقه بازم تلفن زنگ زد، خودم پاشدم و گوشی رو برداشتم و دیدم دوستمه و داره یه ریز میخنده. واقعیتش از خنده اون منم خنده‌م گرفت. گفتم: «سلام. چیه؟ چرا میخندی؟» به سختی جلوی خنده‌شو گرفت و در حالی که داشت سعی میکرد مفهموم صحبت کنه، گفت: «میدونی امروز آلوشا وقتی گوشی رو برداشت و چی گفت؟ گفت:! Operator, may I help you »

|


حرفای خوب خوب
بچه‌ها سر يه ماشين، دعواشون شده بود. يه کمی صبر کردم تا با هم به توافق برسن. بعد ديدم که آلوشا داره از زور بازوش استفاده ميکنه و کمی هم، فقط کمی! بد و بيراه ميگه.
داشتم ظرف ميشستم. بهم برخورد. فکر کردم لابد همين جورياس که بعدا پسرا زورگو ميشن و فکر ميکنن ميشه با زدن و حرف ناجور کار خودشون رو جلو ببرن. با عصبانيت شير آب رو بستم و دستم رو با پيش‌بندی که بسته بودم خشک کردم و رفتم توی اتاق و با ناراحتی سر پسرم داد زدم: «دفه آخرت باشه که خواهرت رو ميزنی و بهش حرف بد ميزنی. اگه يه بار ديگه، فقط يه بار ديگه ببينم که از اين کارا ميکنی کاری ميکنم کارستون.» و در تمام مدت انگشت اشاره‌مو هم تکون ميدادم که مثلا تاثير حرفامو بيشتر کنم.
آلوشا اصلا جا نخورد. اومد گناه رو گردن خواهرش بندازه: «خوب آخه اين ماشين مال منه!» گفتم: «حالا هر چی. اين دليل نميشه که خواهرت رو بزنی.» شونه‌هاشو بالا انداخت و گفت: «خوب چيکار کنم پس؟» گفتم: «با زبون خوش مادر. با حرفای قشنگ. بلدی؟» گفت: «بلدم.» و روشو کرد به ناشا و گفت: «کباب کوبيده من! اون ماشين رو بده به داداشــــــی.»

|


آموزش از نوع بهينه
يکی از اولين چيزايی که بچه‌ها ياد ميگيرن، فحش دادنه. من تعجب ميکنم، وقتی که کسی به بد و بيراه بقيه جواب نميده ميذارن به حساب بی‌عرضه‌گيش... این طور نیست، چون قطعا سکوتش اختياريه.
آلوشای من دقيقا توی همين سنه. سنی که ياد گرفته ميشه فحش داد و از دادنش هم ملالی نداشت. (آخه چه فايده داره من به بچه‌ام بگم جواب نده، وقتی که ممکنه در روز بارها فحش بخوره؟)
حدود يه ماه پيش يه دوست نازنين حين صحبت‌هاش به من گفت که به پسرم بگم هر کس هر چی بهش گفت، اون جواب بده خودتی. اين جوری نه فحش داده، و نه طرف رو بيجواب گذاشته. منم به طور امتحانی شروع کردم به آموزش تا ببينم این راه حل جواب ميده يا نه.
فکر ميکنين نتيجه چی بود؟ توی يکی از عيد ديدنی‌ها يه دختر بچه وروجک بهش گفت احمق! پسر منم با خونسردی بهش گفت: «احمق خودتی، بيشعور!» بعدم نگام کرد و گفت: «خوب بود؟»

|


........................................................................................



وام خرید بونکر
امروز داشتم این جریان رو واسه یه دوستی تعریف میکردم. هر دومون به خنده افتادیم. بعدم وقتی تو تنهایی بهش فکر کردم دیدم بازم دارم میخندم. واسه روشن تر شدن جریان هم بگم که گفتن، بانک صادرات تا سقف پنج میلیون تومان وام میده واسه خرید ماشین صفر کیلومتر. سند هم تا پایان پرداخت اقساط به نام بانکه. نمیدونم این خبر راسته یا نه. نمیدونم که اصلا به صرفه هست یا نه... اما خوب واسه من خیلی خیلی وسوسه برانگیز بود. و این باعث شد این چند روزه هر جا رفتیم صحبت به ماشین خریدن ختم شد.
توی یکی از مهمونیا، یکی از حاضرین که خیلی سر به سر آلوشا میذاشت و با هم حسابی دوست شده بودن، روشو کرد به پسرکم و گفت: «آلوشا، دلت میخواد بابات برات چه ماشینی بخره؟» آلوشا که داشت با یه پسته خوش آب و رنگ کشتی میگرفت تا بازش کنه، بدون معطلی گفت: «بونکر سیمان»

پیوست: بونکر همون ماشینیه که یه مخزن داره و توس سیمان فله رو میریزن و حملش میکنن.

|


........................................................................................